
باران بی رحمانه میبارید و خود را به شیشه اتاق میکوبید،سرو صدا باز هم در اتاق نشیمن شروع شدچشمان آبی اش خسته و غمگین بود شنل سیاه رنگش را به تن کرد و از پنجره بیرون پرید میدانست اگر در خانه میمیاند قطعا یا دوباره از دست آن مرد کتک میخورد یا دوباره مادرش با او دعوا میکرد به سمت خروجی شهر دوید سرش را بالا گرفت لبخندی بر لب های صورتی رنگش نشست دریا تنها چیزی بود که اورا خوشحال میکرد به سمت ساحل دوید سنگ های سیاه غول پیکر ساحل را در بر گرفته چشمانش از ساحل طوفانی به پیرمردی در کنار قایقی قرمز رنگ رفت پیرمردی قد بلند با ریش و موهای سپید پیرمرد نگاهی به او انداخت صورتی بی حس داشت چراغ نفتی اش را برداشت و به سمت کلبه ای بالای سخره ها راه افتاد پسر هم دنبال او راه افتاد تا نزدیک به خانه ی پیرمرد کلبه ای کوچک و قدیمی بود نزدیک تر شد که ناگهان پیرمرد در خانه را باز کرد و با صدایی ارام گفت:"بیا تو هوا سرده"
پسر ارام به داخل خانه سرک کشید و گفت:"ممنون" و داخل خانه شد خانه بسیار ساده بود دیوار های نم دار کرمی رنگ یک تخت و میز و اشپز خانه پیرمرد لیوان چای را جلو پسر گذاشت و گفت:"همیشه لب ساحل میشی...از پنجره میدیدمت" پسر چای را فوت کرد و گفت:"البته" پیرمرد گفت:"از دریا فاصله بگیر " چهره ی پسر در هم رفت:"چرا" پیرمرد گفت:"اسمت چیه؟" پسر اخمی کرد و گفت:"ویکتور...ولی تو بحث رو عوض کردی مگه نه؟" پیرمرد یک قلوب از چای خورد و گفت:"خوشبختم ویکتور من هم ریچارد هستم" ویکتور لبخندی زد و گفت:"اوهوم...ولی چرا نباید نزدیک دریا بشم" آقای ریچارد گفت:"چون ممکنه تمام چیز هایی که داری رو توی خودش غرق کنه"
ویکتور خیره به صورت آقای ریچارد شده بود چشمان اقیانوسی اش همانند دریایی ارام به او نگاه میکرد دریایی که بعد از سالها طوفان ارام شده بود ریش های بلند و سپیدش همانند موج های دریا بود لبخندی بر لب نداشت فقط میتوانست غم را در آن چشمان آرامش دید ویکتور لبخندی زد و گفت:"شما ی داستان دارید مگه نه؟" ریچارد اخمی کرد و گفت:"همه ی داستان دارن؛ داستانی که در اعماق اقیانوس قلبشون ارامیده یا شاید تقلا میکنه تا دوباره زندگی کنه" ویکتور با چشمانی پر از امید به او نگاه گرد و گفت:"خواهش میکنم برام تعریفش کنید هرکاری بخواید براتون میکنم" ریچارد نگاهی به او انداخت و گفت:"تو مینویسی درسته؟"
ریچارد پوزخندی زد و گفت:"مشخصه، تو مینوسی تا به خاطرت سپرده شه و این تنها راه کنار اومدن با مرگه! و این رو میتونم از چشمای غمگینت بخونم" ویکتور از جایش بلند شد و گفت:"آقای ریچارد من واقعا میخوام داستان شما رو بشنوم بهتون قول میدم نه جایی بنویسمش و نه به کسی بگم" ریچارد پوزخندی زد و از روی صندلی بلند شد دستی به سر ویکتور کشید و گفت:"باشه ویکتور فردا دوباره پیشم بیا" ویکتور خوشحال تر از همیشه به خانه برگشت پدرش روی صندلی چوبی نشسته بود و سیگار میکشید و از مادرش خبری نبود اهمیتی نداشت پدرش گفت:"کجا بودی؟" ویکتور بی تفاوت گفت:"دریا"
پدرش اخمی کرد و گفت:"مهم نیست برو تو اتاقت و جلو چشمم نباش" ویکتور به اتاقش رفت روی تختش دراز کشید و به پنجره خیره شد به بارانی که وحشیانه به پنجره میخورد خوابش برد رویا هایش ترسناک بود کابوس هایش اورا آزار میداد و نمیگذاشت بخوابد با گریه از خواب بلند شد ساعت پنج صبح بود از جایش بلند شد اشک هایش را پاک کرد و پیراهن آستین کوتاه سفیدش را به تن کرد جلیقه مشکی اش را پوشید به همراه شلوارک سیاه رنگش و به سمت دریا رفت هوا هنوز تاریک بود به سمت کلبه ی ریچارد رفت تا خواست در بزرند ریچارد د را باز کرد و گفت:" تو خیلی صحر خیزی" ویکتور لبخندی زد و گفت:"شاید" آقای ریچارد ویکتور رو به داخل دعوت کرد و برایش کمی کلوچه با شیر گذاشت و گفت:"خب ویکتور خواستی داستانم رو تعریف کنم و در عوض میخوام بهم قول بدی که چاپش میکنی" ویکتور گفت:"چی؟"
هاهاها مایل به همایت؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه سال هی به اکانتت سر میزنم ولی هیچ تستی نزاشتی ولی یه هفته که چک نکردم سه تا تست ساختی خیلی بی انصافیه :-
جرررر دلم برات تنگ شده بود خدایی🌚
منم همینطور
از همین تربیون ها بوس به کلت🌚
♡U♡
قلمت فوق العادس
ممنونن:>>>
فقط یه سوال : مامانش رو اون آقاهه کشت ؟ 😂به خاطر. افکار کاراگاهیم من رو ببخش😂
نفهمیدم ولی کسی کسی رو نکشته داداشم🗿
آهان😂
عالللللللللییییی بود 🥴 بازم بنویس ،داستان فوقالعادهای بود وایی خیلی خوبی هم میداد ،بنویس بازم 😭
مرسی^^